زلف آشفتهٔ سری موجهٔ د ربای من است


تار قانون جنون جاده ی صحرای من است

برق شمعی ست که درخرمن من می سوزد


سنگ گردیست که در دامن مینای من است

لالهٔ دشت جنونم ز جگرسوختگی


داغ برگی ز گلستان سویدای من است

بسمل شوقم و از شرم نگاه قاتل


همچو خون در جگر رنگ تپشهای من است

عجز هم بی طلبی نیست که چون ریگ روان


صد جرس درگره آبلهٔ پای من است

چرخ اگر داد غبارم به هوا خرسندم


که جهان عرصهٔ بالیدن اجزای من است

سیر بال و پر طاووس مکرر گردید


صفحه آتش زده ام ، فصل تماشای من است

فیض دلگرمی آهیست گل رندگیم


شمع افسرده ام و شعله مسیحای من است

عنچهٔ باغ جنون از دل من می خندد


داغ چون شبنم گل پنبهٔ مینای من است

تردماغ چمن حسرت شمشیر توام


زخم بالیده چو گل ساغر صهبای من است

عمرها شد به در مشق کدورت زده ام


چین کلفت خطی ز صفحهٔ سیمای من است

دره ام لیک به جولان هوایش بیدل


قسم بی سر و پایی به سر و پای من است